حسنا محمدزاده| ساعت ۸ صبح روز جمعه، حرم امام مهربانی ها، صحن آزادی؛ روضه علی اصغر (ع) از همین جا شروع میشود، نرسیده به رواق امام خمینی (ره) و پیش از آغاز محفل شیرخوارگان حسینی. کوتاه است، مثل عمر او که به یک سال هم نرسید و جان سوز است، شبیه داغی که تا ابد روی دلها گذاشت.
مرثیه خوان، امام زمان (عج) است با جملهای معروف از زیارت ناحیه مقدسه که روی سیاههای بزرگ نقش بسته و از بلندای ایوان صحن آویخته شده است: «السلام علی الرضیع الصغیر.»
مجری مراسم از سیل جمعیت میگوید. راست میگوید، سیل است انگار. جمعیت کودکان در مسیرهای منتهی به رواق، به طور غیرعادی بیش از همیشه است. این برنامه مخاطب خاص دارد. یکی از خدام، با صدای بلند میگوید که جا نیست و ورودی رواق امام (ره) را به زحمت میبندد.
ساعت ۸ به عنوان شروع مراسم اعلام شده بود، اما ازدحام به حدی است که پیش از آغاز برنامه، ظرفیت تکمیل میشود و مادران و طفلان مانده پشت در، به رواق دارالمرحمه هدایت میشوند. میشود به استناد این جمعیت اثبات کرد که گاهی صداهای آهسته، بلندتر از فریادها شنیده میشوند؛ مثل بی قراری طفل شیرخوار امام حسین (ع) که از فرط تشنگی نایی برای گریستن نداشت، اما صدایش طوری در گوش تاریخ پیچیده است که خواب را از چشمها میگیرد و به سوی محافلی میکشاند که به یاد او و معصومیت ناتمامش بر پا میشود.
خبر به گوش همه رسیده است؛ اینکه خدا به آبروی دردانه امام حسین (ع) دست رد به سینه کسی نمیزند. از گفتهها و ناگفتههای بانوان عزادار، میشود فهمید که خیلی هایشان از دستهای کوچک علی اصغر (ع) حاجتهای بزرگ گرفته اند و خود را مدیون او میدانند.
برخی دیگر نیز برای عرض ارادت و حاجت آمده اند. در میانشان همه جور افرادی را میشود دید، از بانوان پابه سن گذاشته تا دختران نوجوان و جوانهایی که هرکدام به امیدی خود را در صبح یک روز تعطیل، به پای این سفره باکرامت رسانده اند.
غلبه جمعیت با کودکانی است که لباسهای سیاه و سبز و سربندهای یا علی اصغر (ع) به سر دارند. برخی آن قدر نورسته و نحیف اند که تماشای رختهای عزایی که به قامتهای کوتاه و تنهای ظریفشان اندازه آمده است، شگفت زده ات میکند.
اینجا در محفل شیرخوارگان، مهربانی با بچهها دیدن دارد. هر چه باشد، همین کوچکهای بزرگ و باارزش، باید میراث دار پیام کربلا باشند. اگر طفلی گریه کند، غریبههایی که در اطراف نشسته اند، دل میسوزانند، خوراکی میدهند، با او حرف میزنند و بازی میکنند تا آرام شود.
مصیبتهای کربلا بماند برای تاریخ. شنیدن از درشتیهایی که سیه دلان با اطفال این کاروان کرده اند، برای هفت پشتمان بس است. حرمت کودکان در مجالس منسوب به علی اصغر (ع) طور دیگری بزرگ شمرده میشود.
فریاد «لبیک یاحسین (ع)» در رواق طنین انداز شده است. همه سرپا ایستاده اند و فرزندانشان را سردست گرفته اند. خواندن لالایی برای شش ماهه امام حسین (ع) که شروع میشود، جمعیت صدا به گریه بلند میکند.
خیلی هایشان برای آمدن به این مراسم برنامهای نداشتند و رزق حضور از جایی که نمیدانند، یک باره به دستشان رسیده است. مثل محبوبه که تا دیشب از این محفل خبر نداشت و به واسطه یکی از آشنایانش ماجرا را فهمید.
کارمند است و تنها روز تعطیل هفته برای رفع خستگی هایش غنیمتی بزرگ به شمار میرود. بااین حال، ساعت ۶:۳۰ صبح بیدار شده و با مرسانا، کودک هشت ماهه اش، خودش را به حرم رسانده است.
بخشی از سؤال هایمان را بی کلمه جواب میدهد. مثلا وقتی از راست بودن ادعایش، لبیکی که به امام حسین (ع) گفت و از آمادگی اش برای فداکردن این فرزند در راه حضرت میپرسی، چشم هایش بارانی میشود. به صورت طفلی که آرام در آغوشش خوابیده است، نگاهی میاندازد و به نشانه تأیید، سر میجنباند. عزیزبودن فرزند را که یادآوری میکنی، جواب میدهد که اسلام عزیزتر است.
محبوبه ترسی ندارد از آسیبهای فرهنگی جامعه و از آینده فرزندش. به این جور مراسم که میآید، دلش قرص میشود به کمکهای خدا و عنایت اهل بیت (ع). میداند کریمتر از این حرفها هستند که بخواهند او را در تربیت فرزندش تنها بگذارند. اقیانوس دعاهای محبوبه به تک فرزندش محدود نمیشود. دعا میکند برای آنهایی که دغدغه این روزهایشان شده است خودنمایی در خیابانهای شهر، همین طور برای کسانی که خانههای سوت وکورشان صدای بچه را کم دارد.
آرزوهای از صمیم قلب یک مادر با چاشنی اشک، در روز جمعه که راه دعا تا آسمان کوتاهتر است، در محضر امام مهربانیها و در محفلی که معصومیت صاحب خردسال آن بی نهایت است؛ نه، جایی برای تردید در استجابت این دعاها وجود ندارد.
مادر که باشی، باور میکنی سختی تماشای بیماری پاره تنت را. سختتر از این دشواری هم وجود دارد؛ مثلا ازدست دادن فرزندت در راه خدا. این طور میشود که سر تعظیم فرود میآوری برابر تمام ربابهایی که عزیز از دست داده اند، اما در برابر نبایدها، سر خم نکرده اند.
مادربزرگ یکی از همین دل داده هاست. قصه بیماری ناشناخته نوه اش محمد را آن قدر موبه مو تعریف میکند که تلخی ثانیههای بلاتکلیف در بیمارستان را میشود چشید. اشاره او به کودک هفت ماهه و لاغراندامی است که روبه رویمان خوابانده شده است.
با لهجهای که به اهالی تربت حیدریه میماند، میگوید: «وزن نمیگرفت. شیر مادرش را که میخورد، همه را دفع میکرد، بدون هضم و جذب. چهل روزه بود که بردیمش دکتر. بیست روز در بیمارستان اکبر بستری شد. شکم بچه باد کرده بود. دائم گریه میکرد. در آن مدتی که بیمارستان بودیم، دیدم بچههایی را که تمام کردند. حالمان خراب بود. آن قدر از محمد خون گرفتند و آزمایش کردند که دیگر رگ سالم نداشت؛ از دست هایش، زیربغل هایش، پشت گوشش و....»
پیرزن از توسلش به معصومان (ع) میگوید و بیماریای که سرانجام تشخیص داده شد. رایج نیست، اما بی درمان هم نیست. طفل نباید از شیرمادر تغذیه کند و نیاز به شیرخشک ویژه دارد. تحت مراقبت است و سالم و البته از نظر وزن، یکی دو ماه عقبتر از چیزی است که باید باشد.
محمد انگشتش را از کنج لبها به داخل دهان برده است و میخندد. مادربزرگ این همه راه را تا مشهد آمده است برای زیارت. حیف بود که با دختر و نوه اش به مراسم طفل شیرخوار امام حسین (ع) نیاید و محمد را بیمه عنایت این خاندان نکند.
هفت ماهه است، کمی بزرگتر از علی اصغر (ع). گرسنگی بی قرارش کرده است. گریههای معصومانه سیدسبحان با لباس سبزی که بر تن دارد، یک روضه مصور است. مادر با عجله چند پیمانه شیرخشک را داخل شیشه میریزد، تکان میدهد و در دهان طفل میگذارد. همه بی تابی هایش یک باره تمام میشود وقتی که مکیدن را شروع میکند.
فاطمه عاشق حضرت رباب است، نه فقط حالا که خودش شیرخوار دارد و پریشان حالی او را میفهمد. حتی قدیم ترها که لذت مادری را نچشیده بود نیز دل باخته بود. وقتی فهمید باردار است، لباس مخصوص مراسم شیرخوارگان را خرید و در سیسمونی نوزاد نیامده اش گذاشت، به امید همین روزها و آمدن به مراسمی که برایش ساده نبود: «دیشب تا از هیئت برگشتیم خانه، ساعت شده بود یک بامداد. بااین حال، صبح زود بیدار شدم، به سیدسبحان لباس پوشاندم و خودم را به حرم رساندم.»
طفلی که چند لحظه پیش بی قرار بود، آرام گرفته است. برای تصاحب خودکار و دفترچهای اصرار دارد که برای ثبت صحبتها لازم داریم. در بغل فاطمه، به شیرینی میخندد و دندانهای تازه نیش زده اش را نشان میدهد. آغوش گرم مادر گوارای وجودش.